loading...

اخبار مهم دنیا

کسی که حرف غیرمنطقی و بیهوده‌‌‌ای بزند و با لج بازی روی حرف خودش پافشاری کند ، می‌گویند " مرغش یک پا دارد " فرمانروای جدیدی به شهر ملا نصرالدین آمده بود و هریک ...

بازدید : 718
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 1:01
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اخبار مهم دنیا

کسی که حرف غیرمنطقی و بیهوده‌‌‌ای بزند و با لج بازی روی حرف خودش پافشاری کند ، می‌گویند " مرغش یک پا دارد "

فرمانروای جدیدی به شهر ملا نصرالدین آمده بود و هریک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به دیدن حاکم بروند و برایش هدیه‌‌‌ای ببرند . ملا نصرالدین این کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم یکی از بزرگان شهر به حساب می‌آمد و باید به دیدن حاکم جدید می‌رفت . ملا نصرالدین به همسرش گفت : " یکی از مرغهای خانه را بگیر و بپز تا برای حاکم ببرم ." همسرش مرغی را خوب پخت و در سینی بزرگی گذاشت . دور و بر آن را با سبزی و چیزهای دیگر تزئین کرد و بعد پارچه تمیزی روی غذا کشید و به دست ملا نصرالدین داد . بوی مرغ ، دل ملا نصرالدین را برد و با خود گفت : کاش حاکم جدیدی نداشتیم که مجبور باشم این غذای خوشبو و خوشمزه را برای او ببرم . اگر این جور نبود ، الان با همسرم می‌نشستیم و یک شکم سیر غذا می‌خوردیم . اما چاره‌‌‌ای نبود . ملا نصرالدین سینی غذا را روی دست گرفت و به راه افتاد . در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهی انداخت . گرسنه اش بود . حتی اگر گرسنه هم نبود ، مرغ توی سینی بدجوری وسوسه اش می‌کرد .

فکرهای جورواجور درباره سهیم شدن در آن غذا از ذهنش می‌گذشت . خلاصه بوی خوب غذا کار خودش را کرد و ملا نصر الدین دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد . سرپوش غذا را برداشت و یک ران مرغ را کند و به دندان کشید . لب و دهنش را که پاک کرد ، با خود گفت : این چه کاری بود من کردم ؟ حالا اگر حاکم بپرسد یک لنگ مرغ چه شده ، جوابش را چه طور بدهم ؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پخته دیگری به دیدنش بروم . کمی‌با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که همان مرغ را به حاکم هدیه دهد .

کسی که حرف غیرمنطقی و بیهوده‌‌‌ای بزند و با لج بازی روی حرف خودش پافشاری کند ، می‌گویند " مرغش یک پا دارد "

فرمانروای جدید​​​​​​​ی به شهر ملا نصرالدین آمده بود و هریک از بزرگان شهر مجبور بودند طبق آداب و رسوم آن زمان ، به دیدن حاکم بروند و برایش هدیه‌‌‌ای ببرند . ملا نصرالدین این کارها را دوست نداشت . اما هرچه بود ، او هم یکی از بزرگان شهر به حساب می‌آمد و باید به دیدن حاکم جدید می‌رفت . ملا نصرالدین به همسرش گفت : " یکی از مرغهای خانه را بگیر و بپز تا برای حاکم ببرم ." همسرش مرغی را خوب پخت و در سینی بزرگی گذاشت . دور و بر آن را با سبزی و چیزهای دیگر تزئین کرد و بعد پارچه تمیزی روی غذا کشید و به دست ملا نصرالدین داد . بوی مرغ ، دل ملا نصرالدین را برد و با خود گفت : کاش حاکم جدیدی نداشتیم که مجبور باشم این غذای خوشبو و خوشمزه را برای او ببرم . اگر این جور نبود ، الان با همسرم می‌نشستیم و یک شکم سیر غذا می‌خوردیم . اما چاره‌‌‌ای نبود . ملا نصرالدین سینی غذا را روی دست گرفت و به راه افتاد . در راه دو سه بار سرپوش غذا را برداشت و به مرغ پخته نگاهی انداخت . گرسنه اش بود . حتی اگر گرسنه هم نبود ، مرغ توی سینی بدجوری وسوسه اش می‌کرد .

فکرهای جورواجور درباره سهیم شدن در آن غذا از ذهنش می‌گذشت . خلاصه بوی خوب غذا کار خودش را کرد و ملا نصر الدین دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد . سرپوش غذا را برداشت و یک ران مرغ را کند و به دندان کشید . لب و دهنش را که پاک کرد ، با خود گفت : این چه کاری بود من کردم ؟ حالا اگر حاکم بپرسد یک لنگ مرغ چه شده ، جوابش را چه طور بدهم ؟ کاش برگردم و فردا با مرغ پخته دیگری به دیدنش بروم . کمی‌با خودش فکر کرد و به این نتیجه رسید که همان مرغ را به حاکم هدیه دهد . مقداری از سبزی‌های دور و بر مرغ را روی قسمتی که کنده شده بود ، ریخت و به راه افتاد . به خانه حاکم رسید . ورود او را به شهرشان خیر مقدم گفت و برایش آرزوی سلامتی کرد . بعد گفت : " همسرم آشپز خوبی است . از او خواستم برای جنابعالی مرغی بپزد . " حاکم از محبت ملا نصر الدین و همسرش تشکر کرد و سرپوش سینی را کنار زد و در یک نگاه فهمید که مرغ توی سینی یک پا دارد . حاکم خندید و گفت : " حتما ً همسر شما یک لنگ مرغ را خورده که از خوش مزه بودن غذا مطمئن شود . " ملا نصر الدین نمی‌دانست چه جواب بدهد . ناگهان از پنجره اتاق چشمش به غازهای کنار استخر خانه حاکم افتاد که روی یک پا ایستاده بودند . با اطمینان خنده‌‌‌ای کرد و گفت : نه قربان . او آشپز خوبی است و به چشیدن غذا نیازی ندارد ."
حاکم گفت : " پس چرا مرغی که برای من آورده‌‌‌ای ، یک پا دارد ؟
ملا نصرالدین خندید و گفت : " همه مرغهای شهر ما یک پا دارند . لطفا ً از همین پنجره ، غازهای خانه خودتان را نگاه کنید . همه روی یک پا ایستاده اند ."
حاکم به غازها نگاه کرد . در همین موقع یکی از کارکنان خانه او با چوب غازها را دنبال کرد تا آنها را به لانه شان ببرد . غازها به طرف لانه دویدند .
حاکم به ملا نصرالدین گفت : " می‌بینی که آن‌ها دو پا دارند . "
ملا نصرالدین گفت : " اولا ً اگر با آن چوب شما را هم دنبال می‌کردند ، غیر از دو پایی که داشتید دو پا هم قرض می‌کردید و فرار می‌کردید ، در ثانی من این مرغ را زمانی گرفته ام که با خیال راحت استراحت می‌کرده و فقط یک پا داشته است .
حاکم فهمید که نمی‌تواند از پس زبان ملانصر الدین برآید ، به کارکنانش گفت : " این مرغ یک پا را به داخل خانه ببرید تا با زن و بچه ام بخوریم . "

از آن به بعد به کسی که حرف غیرمنطقی و بیهوده‌‌‌ای بزند و با لج بازی روی حرف خودش پافشاری کند ، می‌گویند :" مرغش یک پا دارد "

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 27
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 58
  • بازدید کننده امروز : 32
  • باردید دیروز : 80
  • بازدید کننده دیروز : 23
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 216
  • بازدید ماه : 244
  • بازدید سال : 752
  • بازدید کلی : 30946
  • کدهای اختصاصی